๑ عشق - فراتر ار عشق ๑

متنهای عاشقانه که برایش می نویسم و خواهم نوشت ... !

๑ عشق - فراتر ار عشق ๑

متنهای عاشقانه که برایش می نویسم و خواهم نوشت ... !

رهسپار

 

 رهسپار

 

 

سپیده دمان ، قدم زنان به سوی سرزمین نیستی رهسپار می شدم

 

در خود بودم ، در پریشانیم ، در تب و تاب تنهاییم ، و در سرانجام زندگانیم

 

آهی از جانب روزگار پریشان حال شنیدم که با آهی سوزناکتر از درد جدایی ، فریاد می کشید

 

در چمن زار سرزمین تلخ و گسسته ،  وجودم را پهن کرده و در اندیشه ای عمیق فرو رفتم !

 

رهسپار و مسافر کدام دیار باشم ؟ کدام نخلستان باشم ؟ کدام بیشه ؟ و چه کسی را شریکی

 

در این سفر ابدیت ، همراه و همسفر دانم !!!

 

چه کسی همسفر و همدرد من خواهد بود؟ چه کسی توان خواهد داشت تا ندای مرا که سکوت

 

بی کسیم بود ، گوش فرا دهد؟

 

چه کسی؟

 

رهسپار کدام غریبستان و غربتستان شوم که یاری از جانب بیشه عشق ، خود را توان ماندن در

 

آن را ، داشته باشد !!!

 

زندگی خاکی و تلخ و شور انگیز را ، کی وداع خواهم گفت و خود را همسفر با روزگار ابدیت

 

خواهم ساخت ؟

 

رهسپار نیستی خواهم شد ، رهسپار غریبستانی خواهم شد که عاشقی را در آن سرزمین نیابم

 

عاشقی را نیابم که درد عشقش را برایم نقل کند !

 

آری نگریستن به عشق ، برایم درد آور و غم انگیز تر است ...

 

نگریستن به تنهایی، سکوت،خیال، رنج، وداع، و آه و سوز زندگی برایم سخت است و  :

 

شعله ور تر !

 

 

 

 

تو همانی

 

  تو همانی

 

تو همانی که در قصه هایم ، رویاهایم ، فکرم ، وجودم ، و در قلب پر احساسم بوده ای

 

همانی هستی که سالها انتظارش را می کشیده ام ... !

 

همانی که جسم خسته و نابود شده مرا از هلاک و از نابودی ، رها ساخته ای

 

آتش عشقی که از سوی تو برایم شعله ور شده است مرا امیدوار ساخته است

 

امیدی برای دوباره زیستن و دوباره عاشق شدن ، دوباره سر سبز شدن و دوباره

 

 امیدوار بودن به هستی ... !

 

همانی که در سکوت شبانه ام مرا آوایی داده ای !

 

همانی که در شبهای بی ستاره من ، چون ستاره ای درخشیده ای و شبهای تاریک و سیاه

 

و شوم مرا درخشان و درخشان تر نمود ای ...

 

به پناهگاه خود که سکوت بی کسی هست اگر می روی مرا نیز به شهر آواهایی ببر

 

 که تنها فریاد خوشبختی را در لبهایشان می سرایند و تنها خوشبختی را

 

مرا همسفر خود ساز ، همیار و همراز خود ساز ، اگر به سرزمین عشاق می روی

 

آری تو همانی که  مرا توان خواهی داشت تا همراه، همراز ، همدرد و همسفر خود بکنی !

 

تو همانی ، همان که مرا دیوانه وار به سوی خوشبختی  فرا می خواند

 

همانی هستی که چشمهای بی مهرم طاقت دیدن چشم های روشن و چهره زیبای تو را ،

 

 از آن دور دستها نیز ندارند . . . آری همانی که تیری زهر آلود بر قلب تیره ، خسته و

 

سوخته من زده ای و قلب آتشین مرا خونین و زخمی کرده ای

 

زخم عشق برایم زده ای ، زخم پریشانی و ناله بر من زده ای ، آری ، همانی ؛ همان

 

 

 

  

راز چشمهایم

 

 

راز درون چشمهای تاریکم

 

 

اندک اندک پلک های سیاهم را از هم جدا می ساختم و چشمهای سیاهم را

 

روشن تر می کردم ... !  با چشمهای پر از امیدم نگاهی شوم داشتم ،

 

نگاهی غضبناک به آسمان تاریک و سیاه !

 

آسمانی که مرا پر از درد و سوز و پریشانی کرده بود .

 

به ماه تابان که می نگریستم ، حس آرام بخشی به خود می گرفتم !

 

آری چه زیباست به آسمان نگریستن و به نگهبانان آسمان آبی عشق در روشنایی ،

 

 و به آسمان سیاه و تاریک در شب خیره شدن !!!

 

چشمهایم حادثه ای را برایم نقل می کردند ، حادثه ای از آسمان آتشین پر از درد و ...

 

از چشمهایم اشک چون جویباری سرازیر می شدند و می چکیدند همانند قطرات

 

بی مهر باران ... چشمهایم را لب پنجره تنهاییم گشودم و راز چشمهایم را

 

در درون قلب آتشین خود ، امانتی از جانب آسمان سرد و خاموش نگه داشتم !  

 

 

 

به انتظار همسفر

 

 

 به انتظار همسفر

 

انتظار، درد، سوز و گریه، پریشانی، و ترک دیار ، همه و همه به خاطر داشتن همسفری غریب بود !

 

آن روز، در آن باران، در آن غوغای قطرات باران، خیس خیس بودم

 

خیس بودم از زندگی، از انتظار و از سردی اشک هایت...

 

سایبان انتظار مرا به آن سوی غریبستان سرد و خاموش برده بود

 

انتظارت را زیر قطره های سرد و بی امید باران می کشیدم

 

به جاده های انتظاری پر کشیده بودم که حتی پرنده ای نیز پر نمی زد

 

حتی پرستوهای عاشق نیز به آن غریبستان پر نمی کشیدند

 

در زیر باران مسافری بودم، مسافری که به انتظار رهگذری بود

 

به انتظار رهگذری بودم که از پس آن جاده عشق عبور کند و مرا نیز با خود به شهر عشق ببرد و ...

 

به انتظار رهگذری بودم، رهگذری که تو باشی ... و رهگذری که مرا از پس روزهای تنهایی ام

 

 و روزهای وداعم از زندگی ، رهایی بخشد !

 

 

 

خشکیده ام

 

               

 

                                   خشکیده ام

 

همچو گلی که بر روی شاخه ای از شاخه های انتظار روییده است و انتظار مهری

 

 از جانب باران را می کشد، خشکیده ام ...

 

بوته گلی که انتطار محبت از باران را دارد، من نیز انتظار محبت از یاری را می کشم

 

منی که  از بی مهری خشک و عطش شده ام، منی که سالهاست انتظار می کشم

 

ای معبودا ! ای تنها هستی بخش روزگار بی عاطفه، هلاک شده ام، هلاک ...!!!

 

و ای معبودا، برایم از جانب یاری مهری و محبتی و صفایی عطا فرما

 

خشکیده ام از درد، رنج، عذاب و سوز یاری که بی مهر شده است 

 

روزگار بی عاطفه شده است، روزگار مرا با همه دلتنگی هایم و همه هستی ام،

 

تنها رها کرده است !!!!

 

خشکیده ام مثل مجنونی که انتظار لیلیش را می کشد، خشکیده ام ... !

 

مرا بفهم، بفهم مرا که قلب شکسته ام از دردت نا امید و سوزناک و عاشق شده است

 

خشکیده ام از روزگار، از سوز و  از جدایی دو پرستوی عاشق که آشیانشان

 

 ویران شده است ...!

 

خشکیده ام ای ساحل آرام، ای خورشید آسمان آبی عشق، و ای ماه تابان

 

 آسمانهای تاریک شب من  !

 

خشکیده ام، هلاک شده ام... ویران شده ام ...  و همچو دریایی شده ام که

 

 انتظار ساحلش را دارد ...

 

آری، خشکیده ام از جدایی دو عاشق دلشکسته !

 

                            آری، خشکیده ام