به انتظار همسفر
انتظار، درد، سوز و گریه، پریشانی، و ترک دیار ، همه و همه به خاطر داشتن همسفری غریب بود !
آن روز، در آن باران، در آن غوغای قطرات باران، خیس خیس بودم
خیس بودم از زندگی، از انتظار و از سردی اشک هایت...
سایبان انتظار مرا به آن سوی غریبستان سرد و خاموش برده بود
انتظارت را زیر قطره های سرد و بی امید باران می کشیدم
به جاده های انتظاری پر کشیده بودم که حتی پرنده ای نیز پر نمی زد
حتی پرستوهای عاشق نیز به آن غریبستان پر نمی کشیدند
در زیر باران مسافری بودم، مسافری که به انتظار رهگذری بود
به انتظار رهگذری بودم که از پس آن جاده عشق عبور کند و مرا نیز با خود به شهر عشق ببرد و ...
به انتظار رهگذری بودم، رهگذری که تو باشی ... و رهگذری که مرا از پس روزهای تنهایی ام
و روزهای وداعم از زندگی ، رهایی بخشد !