آمد
آمد بهار و شد همه جا آشنای گل
دل ها نموده بار دگر هم ، هوای گل
باشد نثار روی مهت صد گل بهار
آری سزاست داده شود گل برای گل
تو را من دوست دارم
می ترسم برف تمام شود و من و تو آغاز نشویم ... می ترسم بهار بدون پروانه
و پرستو بیاید... می ترسم مشق هایم نیمه تمام بماند و یادم برود کتابم را از زیر باران بردارم
می ترسم نخستین شکوفه ها غافلگیرم کنند و نسیم زیبایی که از شمال می وزد ، مرا ازتو غافل کند
نمی خواهم بی تو عطر گوجه ها را ببویم ، نمی خواهم بی تو هوا را به ریه هایم بفرستم
نمی خواهم بی تو شاعر باشم .اگر به من اجازه داده شود که یک بار دیگر هر طور که
دلم می خواهد به دنیا بیایم ، گنجشکی خواهم شد تا هر صبح همراه
تازه ترین نورها به اتاقت سرک بکشم .ای آنکه برای بیداری از بانگ خروسان بی نیازی
چشمهایت را همیشه باز بگذار تا ماه برای روشن شدن ، منت خورشید را نکشد
و عاشقان هر وقت که دلشان می خواهد برای تو نامه بنویسند
می ترسم برف تمام شود و هیچ اتفاقی نیفتد و هیچ کس قلب مرا برای تو معنا نکند
و نقاشان قد کشیدن سروها ، عبور قایق ها و صیقل خوردن صدای بلبلان را نبینند
می ترسم برف تمام شود و حرف من نیمه تمام بماند و کلمه هایم یخ بزنند و هرگز نتوانم بگویم
تو را دوست دارم
تولدی دوباره
خوابی که در آن آسمان با همهی عظمتش نزدیکتر از آنی بود که بشود تصور کرد؛
فرصتی از جنس اوج،
بالا رفتن حتی به بهانهی سعی و تلاش ناکرده؛
فرصتی از جنس نزدیکی
و فراموشی هر چه دوری و فاصلههایی
که هر چه بر سر آمد، از این دوری و فاصله بود و هست؛
فرصتی از جنس حیات
و زندگی و تازه کردن نفس و سبک شدن تنها تاریکنای سینه؛
فرصتی از جنس فرار،
فرار از هر آنچه که «بودن» را به ابتذال میکشاند؛
فرصتی ...
فرصتی ...
هر چه بود، فرصتی از جنس «فرصت» بود
و من،
مثل همیشه،
همهی فرصت ها را
یکجا
از دست دادم ...
عشق
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید
هر چند راهش سخت و ناهموار باشد
هنگامی که با بال هایش شما را در بر می گیرد تسلیمش شوید
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند
وقتی با شما سخن می گوید باورش کنید
گرچه ممکن است صدایش رویاهاتان را پراکنده سازد همان گونه
که باد شمال باغ را بی بر می کند
زیرا عشق همان گونه که تاج بر سرتان می گذارد به صلیبتان می کشد
همان گونه که شما را می پروراند شاخ و برگتان را هرس می کند
همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که درآفتاب می لرزد نوازش می کند
به زمین فرو می رود و ریشه هاتان را که به خاک چسبیده اند می لرزاند
عشق شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته می کند
می کوبدتان تا برهنه تان کند
سپس غربالتان می کند تا از کاه جداتان کند
اسیابتان می کند تا سپید شوید
ورزتان می دهد تا نرم شوید
آنگاه شما را به اتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند نانی مقدس شوید.