๑ عشق - فراتر ار عشق ๑

متنهای عاشقانه که برایش می نویسم و خواهم نوشت ... !

๑ عشق - فراتر ار عشق ๑

متنهای عاشقانه که برایش می نویسم و خواهم نوشت ... !

همدم من

 

  همدم من

همدم من در سپده دم صبح عاشقی طلوع زیبای خورشید آسمانها بود

همدم من همان بهاری بود که با آمدنش زیبایی و طراوت را زنده کرد

همدم من همان اشک های خشکیده ام بود که از چشم هایم سرازیر می شدند

همدم من همان باران بود و لطافتش و زیبایی قطراتش بود ...

چشمهایم قربانی نگاه هایی کردم که پایانش پوچ و گنگ بود !!!

همدمم، جز آوارگی و سکوت چیزی بیش نبود

من همان مرد تنهای عاشقم، منم همان گل خشکیده و پژمرده شده روی شاخه ای از درخت انتظار !

آری، همدمم همان گل پژمرده و خشکیده روی شاخسار بود

همدمم به لطافت بهار نو امید و لبهای خشکیده ام بودند

همدمم همان چشم هایم بودند که سحرگاهان به جاده های انتظار پر می کشیدند ... !

 

 

عبور از زندگانی

 

 عبور از زندگانی

می خواهم تو را از قفسهای تنهاییم، از زندگانی پر از اشکهای خیسم

رها کنم، می خواهم فراموشت کنم ... !!

می خواهم از خاطره هایم، از زندگانیم و از قلب آشفته ام ، تو را رها کنم

می خواهم زندگانیم را فدای غم و غصه های رفتنم کنم

می خواهم عبور کنم، عبور کنم از دیار عاشقان، آری می خواهم عبور کنم ....

از قلب حساست، از عشق بی انتهایت و اشکهای کودکانه ات ، رها شوم

رها شوم و برای همیشه تنهایی را برای خود ماندگار کنم

آری می خواهم از قلب پاکت و از عشق بی انتهایت، خود را پس بگیرم

می خواهم دستان گرمت را از زندگانی سردم دور کنم

می خواهم برای همیشه، حتی برای یک لحظه نیز که شده است فراموشت کنم !!!

فراموشت کنم .. آری !!

کجایی؟ کجا

 

 

  کجایی ؟  

 

کجایی ای تنها بهانه برای ماندنم، کجایی ای آخرین و تنهاترین سرنوشت من؟

 

کجایی ای تلاطم دریای خروشان عشقم کجایی؟

 

همه را بهانه ایست برای ماندن و بودن و مرا نیز بهانه تو !!!

 

بهانه عشقت، بهانه زیباییت و بهانه تلخیت

 

همه را بهانه ایست برای زندگانی، همه را دریاییست برای ساحل آن

 

 و همه را بهاریست برای پاییزش ... مرا نیز بهانه عشق تو در سر گرفته است .

 

کجایی ای پرنده خوش آواز من؟ کجایی؟ ... !

 

ای سرنوشت خوشبختی من، ای که زیباییت مثل گلیست بر روی شاخسار

 

ای مظهر زیبایی، ای عطر زیبای بهاری ... کجایی؟ !!!

 

کجایی که بهانه دارم، کجایی که بهانه در سر دارم ... !

 

کجایی که بهانه در سر برای اشک ریختن و زندگانی دارم؟!

 

کجایی که بهانه ام تویی !!! کجایی؟ کجا؟ ... !

 

 

 

 

 

بگو درد دلت را ...

 

  بگو درد دلت را ای عاشق 

بگو درد دلت را ای عاشق که دلت برایش تنگ است ، بگو ای عاشق که دلت برایش تنگ است

بگو که سحرگاهان چشمهای من بودند که برایش اشک ریختند ... !

بگو که این دو چشم من برایش اشک ریختند و قطره های سرد و خشک چشمهایت را

به پایش ریختی !!!!

بگو ای عاشق که دلت برایش چون قطره ای برای نوشیدنت ، عطش کرده است ...

ای عاشق ، ای تنها و ای وفا ندیده بگو که دوستش می داری  

بگو که برایش با چشمهایی پر از اشک ، داستان عاشقیمان را نقل کرده ای  !!!

بگو ای عاشق، بگو و نترس از عاشق شدن و دوری و جدایی ... بگو !

 

 

ببار ، باران

 

  باران

 

ببار ای باران ، ببار بر روی دل کویر و خشکیده من ... !!!

 

ببار بر روی این دل نا امید و پر از درد و غم من، تا شاید با قطره هایت امیدی شوی بر

 

 دل پریشان و خسته من ....

 

قطره هایت را بر گونه های خشکیده من ببار تا شاید نفسی برای آه کشیدن نیز پیدا کنم ... !

 

ببار ای باران امید بخش، ببار

 

ببار بر روی اشک هایم تا با هم یکی شویم و جویبارهای عشق را سیلاب کنیم

 

ببار ای باران، ببار بر روی دل خشکیده و بی امیدم تا امیدی شوی برای روییدن گل بهاری !!!

 

قطره هایت را چکیده چکیده گردان تا اشکهایم در زیر قطره هایت ناپدید شوند ...

 

آری ناپدید شوم از این دیار بی کسی .... ناپدید شوم