تولدی دوباره
خوابی که در آن آسمان با همهی عظمتش نزدیکتر از آنی بود که بشود تصور کرد؛
فرصتی از جنس اوج،
بالا رفتن حتی به بهانهی سعی و تلاش ناکرده؛
فرصتی از جنس نزدیکی
و فراموشی هر چه دوری و فاصلههایی
که هر چه بر سر آمد، از این دوری و فاصله بود و هست؛
فرصتی از جنس حیات
و زندگی و تازه کردن نفس و سبک شدن تنها تاریکنای سینه؛
فرصتی از جنس فرار،
فرار از هر آنچه که «بودن» را به ابتذال میکشاند؛
فرصتی ...
فرصتی ...
هر چه بود، فرصتی از جنس «فرصت» بود
و من،
مثل همیشه،
همهی فرصت ها را
یکجا
از دست دادم ...
عشق
هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید
هر چند راهش سخت و ناهموار باشد
هنگامی که با بال هایش شما را در بر می گیرد تسلیمش شوید
گرچه ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند
وقتی با شما سخن می گوید باورش کنید
گرچه ممکن است صدایش رویاهاتان را پراکنده سازد همان گونه
که باد شمال باغ را بی بر می کند
زیرا عشق همان گونه که تاج بر سرتان می گذارد به صلیبتان می کشد
همان گونه که شما را می پروراند شاخ و برگتان را هرس می کند
همانگونه که از قامتتان بالا می رود و نازک ترین شاخه هاتان را که درآفتاب می لرزد نوازش می کند
به زمین فرو می رود و ریشه هاتان را که به خاک چسبیده اند می لرزاند
عشق شما را همچون بافه های گندم برای خود دسته می کند
می کوبدتان تا برهنه تان کند
سپس غربالتان می کند تا از کاه جداتان کند
اسیابتان می کند تا سپید شوید
ورزتان می دهد تا نرم شوید
آنگاه شما را به اتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت مقدس خداوند نانی مقدس شوید.
در این بخش متنهای خود را می توانید برای درج در این وبلاگ
* بخش متنهای ارسالی * به این آدرس ایمیل کنید . با تشکر
.....................................................
از طرف وقار :
آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من امده باشد
رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت
صدای خش خش برگها همان اوازی بود که من گمان می کردم میگوید: دوستت دارم
ما لحظات را سپری کردیم تا به خوشبختی برسیم
دریغ که خوشبختی لحظاتی بود که سپری کردیم.
تقدیم به Roozbeh جان
وبلاگ عشق تقدیم به تو
نمی دانم کیست ولی می دانم که دوستش دارم ! دوستش دارم و خواهم داشت
تا آخر نفس هایی که دارم ...عزیزم با من بمان و عاشقم باش تا عاشقت باشم
مرا درک کن تا درکت کنم ! نمی دانم کیستی ولی از آن روزی که جلوی چشمانم
ظاهر شدی انگار که به من جان دادی
مرا بفهم ای بهاری که با آمدنت زیبایی و سرسبزی را دوباره در وجودم نهادی
بفهم مرا ای بارانی که با آمدنت مرا که کویری خشک و بی جان بودم
حیاتی دوباره بخشیدی ....عزیزم دوستت دارم و در زندگی جز تو به هیچ چیز دیگر
فکر نمی کنم ! تو برایم نه تنها یک امید هستی بلکه برایم یک زندگی هستی
زندگی که با آمدنت یک حس تازه به من بخشیدی ، به من جان بخشیدی تا دوباره
با عشق تو زندگی کنم ! همه دلخوشی و امید و زندگی من تویی ! با رفتنت نیز
انگار من هم نیستم . پس بمان تا عاشقت باشم و با عشق تو زندگی کنم
برایت می نویسم از عشق تا همیشه در ذهنت باقی بماند . شاید هم مطالب
مرا نمی توانی بخوانی ولی این عشق ( وبلاگ ) خاطره ای خواهد شد که
روزی خودت خواهی دید